واقعیت یا واقعیت نمایی ( 2 )

فاطمه محسن زاده

ناموس ازل را ، تو امینی ، تو امینی
دارای جهان را تو ، یساری ، تو یمینی
ای بنده خاکی ، تو زمانی ، تو زمینی
صهبای یقین در کش و از دیر گمان خیز
از خواب گران ، خواب گران ، خواب گران خیز

"اقبال"


 دربخش نخست گفتیم که گاه به دلایل گوناگون ، فریب بازنمایی و واقعیت نمایی ها را می خوریم و در مورد اشخاص و اتفاقات پیرامون خود ، راه را به اشتباه رفته وزمان و عمر گرانبها را می بازیم.

در این بخش با ذکرداستانی از کلیات نظامی گنجوی ، به مقوله ی واقعیت یا واقعیت نمایی پایان می دهیم تا هرکس به فراخور اندیشه و نگاه خویش از چشمه سار این حکایت و تمثیل ها بیاموزد و به دیگران هم بیاموزد که به قول مولانا: " ای برادر!قصّه چون پیمانه ایست / معنی اندر وی مثال دانه ایست / دانه ی معنی بگیرد مرد عقل / ننگرد پیمانه را گر گشت نقل "

اما حکایت شده :

ماهان مردی زیبا چهره در مصربود . روزی یکی از بزرگان ، اووجمعی از دوستانش را به باغی دعوت کرد و به عیش و عشرت پرداختند .ناگهان ماهان از جمع جدا شد و به نخلستانی رسید . شخصی از دور به نزد وی آمد و خود را شریک تجاری او معرفی کرد و گفت : « سودی آورده ام برون زقیاس » . ماهان شادمان از کسب چنین مالی ، در پی او روان شد. آنها از باغ بیرون رفتند و رفتند ؛ تا اینکه ماهان با خود گفت :« بیش از چهارفرسنگ راه رفتیم.» ، اما اندیشید که شاید : «... من مستم / او که در رهبری مرا یار است / راه دانست ونیز هوشیار ست »؛ بنابراین با خستگی در پی اورفت تا صبحگاهان فرارسید ، ولی در کمال ناباوری شریک خود را ندید . ماهان گریست و از درماندگی و مستی به خواب رفت ، ظهر شد و گرمای سوزان آفتاب او را از خواب بیدار کرد، به اطراف نگریست ، اما خبری از گل وباغ نبود .

 او با تمام خستگی به راه افتاد ؛ تا اینکه شب شد وبر در غاری افتاد ، هرگیاهی به چشم او ماری می آمد. ماهان از هوش رفته بود که ناگاه صدای دونفر را شنید : زن ومردی با پشته های سنگین . مرد جلو آمد و ازحال وکار ماهان آگاه شد وگفت : « آن که تو او را انسان می خوانی ، دیوی است به نام هایل بیابانی . من و این زن رفیق تواییم ، به دنبال ما بیا. » ماهان در پی آنها به راه افتاد، چون صبح فرارسید ؛ آن دوهم ناپدید شدند.

 ماهان از گرسنگی به خوردن بذر و ریشه ی گیاهان پرداخت و راه را ادامه داد . شب هنگام داخل گودالی خوابید که ناگهان صدای پای اسبی شنید. سوار پس از دانستن نام ونشان ماهان گفت : « آن دو غول بودند : ماده هیلا نام دارد ونر غیلا. آنها آدم را گمراه می کنند ودر گودال می افکنند و می کشند . حالا براسب سوارشو و بیا. » آن دوبه دشتی صاف رسیدند . ماهان درآن دشت به جای گل و سبزه ، غول هایی دید ، چون کوه . چند ساعت بعد موجوداتی ترسناک با ترکیب اندامی از گاو وفیل و مشعل به دست ، جلو آمدند. با سر وصدای آنها اسب رم کرد. ماهان به زیر نگاه کرد واژدهایی هفت سر دید که چهار پا و دو بال داشت . اژدها ماهان را به این طرف و ان طرف انداخت و برپستی وبلندی کوفت و او را خرد وخسته کرد.

ماهان ظهر هنگام با گرمی آفتاب ، به هوش آمد و خود را دربیابانی بی پایان دید . به سرعت از بیابان گذشت و به سرزمینی سرسبز رسید ، ازآب روان نوشید و خودرا شست . آن گاه غاری دید با سوراخی که هزارپله داشت . ماهان وارد آن چاهسار شد و کمی استراحت کرد و چون بیدار شد ، از روزنه ای نوری دید . چون به بیرون نگریست ، باغی دید چون بهشت و پر از میوه های رنگارنگ ؛ بنابراین ازآن رخنه بیرون رفت و شروع به خوردن میوه ها کردکه ناگاه پیری با چوبدستی به سراغ او آمد ، اما با شنیدن سرگذشت ماهان گفت که آن بیابان پراز دیو است : « کین چنین  دیودر جهان چندند / کابلهند و بر ابلهان خندند / گه دروغی به راستی پوشند / گاه زهری در انگبین جوشند » و چنین ادامه داد : « دروغ به کسی کمکی نمی کند و این راستی است که تا ابد مددکار آدمی است . بقا کلید راستی است که با آن سحر دروغ از معجزه ی راست شناخته می شود. » آن گاه گفت : « ساده لوحی وترس تو را دچار چنین مشکلاتی کرد: این چنین بازیی کریه وکلان / ننمایند جز به ساده دلان » سپس از ماهان خواست ازآن باغ بهره برد و چون پدری اورا بپذیرد و همه دارایی او را در اختیار گیرد .او ماهان را به بارگاهی زیبا و وسیع برد و ازوی خواست بر درختی نشیند و با هیچ کس حرفی نزند تا او بازگردد.


 ماهان بر درخت نشست . ناگاه از دور زیبا رویانی دید شمع به دست دید و پریرخی که مهترشان بود در زیبایی بی همتا. آنها به رقص و آواز پرداختند . ماهان قصد داشت از درخت پایین برود ، اما گفته ی پیر اورا باز داشت . آن زیبارویان سفره ای رنگارنگ گستردند. سرور آنان به یکی گفت : « به نظر می رسد که آشنا نفسی بردرخت باشد و خیالی در ذهن دارد ، برو و او را به نزد ما بخوان. » آن فرد با بلبل زبانی ماهان را به پایین کشاند واو با آنها همسفره شد: « ساغری چند چون زمی خوردند / شرم را از میانه پی کردند / چون زمستی درید پرده شرم / گشت بر مهر ماهان گرم / لعبتی دید چون شکفته بهار / نازنینی چو صد هزار نگار / ..../ گه گزیدش چو قند را مخمور / گه مزیدش چو شهد را زنبور / .... / لب برآن چشمه رحیق نهاد / مهر یاقوت بر عقیق نهاد » زیبایی آن ماهرو هوش از سر ماهان برده بود ، اما چون با دقت در او نگریست : « دید عفریتی از دهن تا پای / آفریده زخشم های خدا / گاو میشی گراز دندانی / کاژدها کس ندید چندانی » حالا مهمان گرفتار شده بود و میزبان بر سر و رویش بوسه می زد و می گفت که شایسته است تو را باچنگ وناخن پاره پاره کنم : « آن همه رغبتت چه بود نخست / وین زمان چرا رغبتت شد سست / لب همان لب شدست بوسه بخواه / رخ همان رخ نظر مبند ز ماه / باده از دست ساقی ای مستان / کآورد سیکیی به صد دستان / خانه در کوچه ای مگیر به مزد / که در آن کوچه شحنه باشد دزد » سپیده دمان آن اوهام از بین رفتند و ماهان چون دیده گشاد ، به جای آن بهشت دوزخی دید : « سروشمشادها همه خس و خار / میوه ها مور و میوه داران مار / سینه مرغ و پشت بزغاله / همه مردارهای ده ساله » ماهان شگفت زده شد : « گل نمودن به ما وخار چه بود / حاصل باغ روزگار چه بود / واگهی نه که هر چه ما داریم / در نقاب مه  اژدها داریم / بینی ار پرده را براندازند / کابلهان عشق با چه می بازند / این رقم های رومی و چینی / زنگی زشت شد که می بینی / پوستی برکشیده بر سر خون / راح بیرون ومستراح درون »

این بار ماهان نیت کرد به کار خیر بپردازد ، نذر کرد ، توبه نمود وبا دلی پاک به خدا روی آورد . سپس حرکت کرد وبه آبی روشن رسید ، خود را شست و رخ بر زمین نهاد وگفت : « خدایا گره از کار من بگشا . تو تنها راهنمایی ، راه را به من نشان بده . تو می توانی گره از کارم باز کنی . تو می توانی راه را به نشان دهی ، نه کس دیگری . در این تنهایی راهنمایی ندارم . چه کسی هست که تو راه را به او نشان ندهی؟ » او ساعتی سر به سجده گذاشت ونزد خدای خود نالید ؛ چون که سر بلند کرد ، نیت نیکش مجسم شده بود : انسانی سبز پوش و نورانی . از او پرسید : « کیستی؟ » . « گفت من خضرم ای خداپرست / آمدم تا تورا بگیرم دست / نیت نیک تست کآمد پیش / می رساند تو را به خانه ی خویش » ماهان دست در دست خضر نهاد و در یک چشم به هم زدن خود را در مصر، در باغ و در میان دوستان دید که در عزای او ازرق پوشیده بودند . او هم لباسی ازرق رنگ پوشید ، همرنگ آسمان...


آری چنین است که هر که همرنگ آسمان گردد ، صاحب چنان دولتی می شود که آفتاب یک قرص از سفره ی اوست .همرنگ آسمان ...

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا